المیراالمیرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

شیرینی زندگی

گوشواره

مامانی میخوام گوشتو سوراخ کنم ولی نمیدونم چی کنم یکی میگه بکن الان خوبه یکی میگه نکن زوده گناه داره ٢دلم نمیدونم چی کنم خیلی از دوستات زود تر از این سوراخ کردن نمیدونم موندم   ...
22 ارديبهشت 1392

خونی مامان بزرگی

مامانی بعد از گردشا بابابی مارو گذاشتت لاهیجان  رفت سر کار مام تا ١ هفته لاهیجان موندیم روز اخر مادر جون پدر جون اومدن دنبالمون ماهم رفتیم پیش مادر بزرگ من که از اونجا بریم انجا سودا هنگامه بودن     مامان بزرگی الی من سودا المیرا کوچلو  اینم هنگامه این بود سفر ما مامانی ...
21 ارديبهشت 1392

مسافرت

عزیز مامانی چند روز رفته بودیم پیش عزیز جون لاهیجان خیلی خوش گذشت خیلی جاها رفتیم انزلی دیلمان  رشت  همه جا رفتیم دخمریمم اصلا اذیت نکرد مثل فرشتهها بود عزیز جونم تورو دید خیلی خوشحال بود میگفت بمونید ولی بابای تنها بود ماهم با مادر جون اقا جون امدیم بابای دیلمان مامانی دیلمان عشق مامان بابای قربون لبات عزیز جون عمه جون شوهر عمه با بابا جون تو دیلمان خیلی جای قشنگی   روز بعدم رفتیم انزلی اینجام حاجی بکندست اسکلی انزلی قربون اون نگات   رفتیم کاسپین انزلی برات پستونک شیشه شیر خریدیم ببین چقدر خوشحالی   دیگه خسته شدی   تو ماشین خوا...
21 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عشق مامان رفتی تو ٥ ماه ماه گردتم مبارک   چند روز بود نمیتونستم بنویسم ناراحت بودم سه شنبه واکسن زدمت من تو با مادر جون رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزنت کرد وزن ٦.٧٠٠بود بود بعدم رسید به واکسن زیاد  تب نکردی با استامینوفن خوب خوب شدی امروزم میخزام بریم شمال من تو بابای بریم پیش عزیز جون لاهیجان  بریم خوش بگذرونیم             ...
12 ارديبهشت 1392

مادر

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کودک ادامه داد : (( من چ...
12 ارديبهشت 1392

واکسن

مامانی سه شنبه باید واکسن ٤ماهگی تو بزنی از الان ناراحتم   چی میشد     واکسن نبود بچهها درد نمیکشیدن شربت میدادن جاش اشکال نداره میزنی زود خوب میشی   ...
8 ارديبهشت 1392

اولین خاطرات

عزیز دلم وقتی فهمیدم تو تو وجودمی ازمایشگاه رفتم وقتی جواب مثبت شنیدم از خوشحالی به بابا جون گفتم با هم جشن گرفتیم چه روزی بودبعد از سونو گرافی فهمیدم ٧ هفتمه   اولین سونوگرافی   دختر نازنینم تمام لحظات با تو بودن شیرین پر خاطرست دورانی که تورو بار دار بودم منو اصلا اذیت نکردی قدیمیامگن بچه که میاد برکتشو میاره تو برکت زندگی ما بودی  بعد از 9 ماه انتظار تو اومدی بعد از این که از بیمارستان  اومدیم خیلیا اومدن دیدنت ولی بعد از 3 روز زردی گرفتید ما 2تای راهی بیمارستان شدیم   وقتی زردی داشتی       اینم عکسی که تو دستگاه بودی     ...
8 ارديبهشت 1392