فروردین 93
سلام دوستای عزیز و المیرای مامان خوبید اومیدوارم سال جدید خوب بوده باشه
واسه ما که سال نو خوب بود خدارو شکر عیدم تموم شد خوب بود مسافرت ماهم که شمال با هیچ جا عوضش نمیکنم با اون برف بهاریش که همرو سوپرایز و مسافرارو اسیر تعطیلات که میشه دوست ندارم جز شمال جایی برم مسافرتم با المیرا سخته 1 روز و تعطیلات رفتیم شهسوار با دختر خالم المیرا از اول سفر تا اخر سفر جی جی جی جی دگه دیوانه شده بودم ولی خوب بود امسالم امید دارم سال خوبی باشه
این روزا درگیر جشن داداشمم که 4 اردیبهشته لباس ارایشگاه اتلییه همه وهمه 2 اردیبهشت جشن عقد من بود سال 85 3 اردیبهشت سال 40 تولد بابام و جشن داداشم 4 اردیبهشت93 همه با هم
خواهر شوهرمم زایمان کرد 20 فروردین اسمشو گذاشت رونیکا من الان زن دایی شدم ندیدیمش قرار فردا بریم رشت دیدن دختر عمه داداشم به اردلان میگه دایی خوبی باش بزار بچه مثل المیرا اول بگه دایی
رونیکا خانوم
بگم از مامانی من که خیلی شیطون بلا خیلی خسته میشم ولی باز وقتی میخوابه دوست دارم بیدار باشه وابستگیش به من خیلی زیاد هرجا میریم مامان مامان بغل هیچ کس مگر مامان من با مادر شوهرممادر شوهرمم خیلی دوست داره واسه خودش غولدوری کسی نمیتونه وسیلشو برداره با جیغ بنفش رو به رو میشه چند تا عکسشو زدم دیوار تا اردلان میاد هر روز میگه نی نی نی نی هر روز میریم پارک یا بیرون تا پارکو میبینه میگه تاپ تاپ