المیراالمیرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگی

پایان 5 ماهگی

دختر نازم 2 روز دگه میری تو 6 ماه 5 ماهت تمام میشه زمان زود میگذره  و تو بزرگ میشی و میشی خانم  ولی من دوست دارم نگذره مامانی من نی نی بمونه میدونی چرا چون اگه بدونی دنیا چه جوری میگی کاش نی نی بودم ولی نمیشه ............. واست همیشه دعا میکنم همیشه سالم باشی و به بهترینا دست پیدا کنی مامانی فردا میخواد بره خونی خاله سمیرا کرج ببردت اتلیه واسه ناز خانمم نوبت گرفت تنها میرم بابایی بازدید داره  شب میاد پیشمون گشتم تو قزوین پیدا نکردم جای خوب   دوستت دارم با تمام وجودم      ...
9 خرداد 1392

حمام

عشق من با تمام وجود عاشقتم دوست دارم زندگی بدون تو هیچ معنی نداره امروز بردمت حموم زیاد میریم حموم  حمومم دوست داری ساکت همه جارو میبینی  بازی مکنیم باهم     ...
7 خرداد 1392

سوراخ گوش

مامانی قند عسلم گوشتو سوراخ کردم  میخواستم  نکنم ولی بابایی امروز اومد گفت چرا سوراخ نکردی منم با مادر جون خاله جون رفتیم مطب دکتر میر صادقی سوراخ کردیم  گریهات همون لحظه بود بعد دگه گریه نکردی  اینقدر قربون صدقت رفتیم منو مادر جون خاله جون تا اروم شدی الانم خوابیدی میخواستم عکس با گشوارتو بزارم که نشود بعدا میزارم فدات بشم من راستی ٢٠٠٠٠ هزار دادیم اینم مگم که یادم باشه   اینم گشوار تو گوشای ناز خانم ...
4 خرداد 1392

مهارتها

جیگر طلای من این ما خیلی کارا انجام دادی چند شبم هست شبا با گریه میخوابی از مهارتات بگم نفس خانم جیغ زدن برگشتن روی شکم میگم دست بزن دستاتو نزدیک میکنی میگم دست بده دست  کوچلوتو میاری جلو تو نفس منی عشق زندگی منی از خدا میخوام از این عشقا به همه بده از ته دل میخوام به اونای که نی نی ندارن بده       برگشتن دخمری من تازه بر میگرده میخواد بره جلو خسته میشه حرص میخوره قربونش بشم ناناز خانم ...
31 ارديبهشت 1392

گردش

الی مامان پنج شنبه از شمال واسمون مهمون اومد عمو مهدی با خاله دل ارا ماهم شمال میریم میریم خونشون عمو مهدی دوست دوران دبیرستان بابایی عمو ناظرم هست که اون کار داشت نیومد شام که خوردیم تصمیم گرفتیم صبح بریم بیرون بابای رفت واسمون حلیم خرید عشق منم مثل هر  روز صبح با خنده از خواب پا شد لباس پوشیدیم اومدیم بیرون عمو مهدی گفت بریم جاهای تاریخی قزوین اخه هفتی میراث فرهنگی بود ماهم اولین  رفتیم  چهل ستون که الان موزه خوشنویسی   چهل ستون داخل چهل ستون ولی متاسفا بعضی از تصاوریرو ب پاک کرده بودن میراث کهن ما را   ساز فرش   عمو مهدی خاله دل ارا       دخمریی...
28 ارديبهشت 1392

گوشواره

مامانی میخوام گوشتو سوراخ کنم ولی نمیدونم چی کنم یکی میگه بکن الان خوبه یکی میگه نکن زوده گناه داره ٢دلم نمیدونم چی کنم خیلی از دوستات زود تر از این سوراخ کردن نمیدونم موندم   ...
22 ارديبهشت 1392

خونی مامان بزرگی

مامانی بعد از گردشا بابابی مارو گذاشتت لاهیجان  رفت سر کار مام تا ١ هفته لاهیجان موندیم روز اخر مادر جون پدر جون اومدن دنبالمون ماهم رفتیم پیش مادر بزرگ من که از اونجا بریم انجا سودا هنگامه بودن     مامان بزرگی الی من سودا المیرا کوچلو  اینم هنگامه این بود سفر ما مامانی ...
21 ارديبهشت 1392

مسافرت

عزیز مامانی چند روز رفته بودیم پیش عزیز جون لاهیجان خیلی خوش گذشت خیلی جاها رفتیم انزلی دیلمان  رشت  همه جا رفتیم دخمریمم اصلا اذیت نکرد مثل فرشتهها بود عزیز جونم تورو دید خیلی خوشحال بود میگفت بمونید ولی بابای تنها بود ماهم با مادر جون اقا جون امدیم بابای دیلمان مامانی دیلمان عشق مامان بابای قربون لبات عزیز جون عمه جون شوهر عمه با بابا جون تو دیلمان خیلی جای قشنگی   روز بعدم رفتیم انزلی اینجام حاجی بکندست اسکلی انزلی قربون اون نگات   رفتیم کاسپین انزلی برات پستونک شیشه شیر خریدیم ببین چقدر خوشحالی   دیگه خسته شدی   تو ماشین خوا...
21 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عشق مامان رفتی تو ٥ ماه ماه گردتم مبارک   چند روز بود نمیتونستم بنویسم ناراحت بودم سه شنبه واکسن زدمت من تو با مادر جون رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزنت کرد وزن ٦.٧٠٠بود بود بعدم رسید به واکسن زیاد  تب نکردی با استامینوفن خوب خوب شدی امروزم میخزام بریم شمال من تو بابای بریم پیش عزیز جون لاهیجان  بریم خوش بگذرونیم             ...
12 ارديبهشت 1392

مادر

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کودک ادامه داد : (( من چ...
12 ارديبهشت 1392