المیراالمیرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگی

پایان 6 ماهگی

مامانی  7 ماهگیت مبارگ گل من الان دگه میتونی غذا بخوری ولی کم کم باید شروع کرد  غذارو نفس مامان امروز بوردمت واکسن زدم بهداشت گفت خوبه وزنت ولی دکتر گفت کمه بعد نوبت به غول بزرگ رسید واکسن خیلی خوشحال میخندیدی که امپول اومد 1 کوچولو گریه کردی دخمری من نذاشت درمانگاهو روسرش باهات حرف زدم اروم شدی الانم بهتری خوابیدی تب نداری خدارو شکر  دگه  واکسن نداری تا 1 سالگی داری روز به روز  شیرینو شیرینو شیرین تر میشی ولی نمیشه همی خاطراتو ثبت کرد ولی شیطونیاتم کم نیست وای به حالمون بزرگتر بشی باید حواسمون خیلی جمع باشه چند روز پیش سرت زیر  میز tv بود اونجا نمیدونم چه خبر بود 1 کوچولو میشینی بلا شدی شربتای تلخو...
10 تير 1392

دکتر

گل عزیز امروز بردمت دکتر خودت که متخصص تغذیم هست احساس کردم سرما داری گفتم ببرمت چون ٢ شنبه واکسن داری ولی خدارو شکر نداشتی ولی وزنت کم بود ٧.٣٠٠ بود ٤٠٠ کم داشتی برات برنامی غذای نوشت باید تا ماه دگه حتما ٨٠٠ گرم زیاد کنی مامانی برات غذای خوش مزه درست میکنه تا توپولو موپول مثل ١ دست گل بشی عزیز مادر بهت شربت اهن داد و مولتی ویتامین نفس مامانی عشق مامانی دوست دارم نفسم         ...
9 تير 1392

این روزها

سلام دخملی من هر روزداری شیرین ترو خوردنی تر میشی داره کم کم شیطونیات میزنه بیرون اشکال نداره باید شیطونی کن تا بزرگ بشی مامانی از این روزا بگم صبح ساعت ٨.٣٠ پا میشی مامانی میخواد بخوابه نمیزاری پاتو محکم میزنی به تشک تخت مامانیم  دگه پا میشه ولی بد از این که بازی میکنی شیر میخوری میگیری ساعت ١٠.٣٠ میخوابی باز پا میشی تا غروب که بابا جونی میاد باهات بازیی میکنه حسابی ١ روزایم با کالسکه میریم بیرون بیرونم خیلی دوست داری برگشتنیم میخوابی ١ شنبه رفتیم رزن همدان عروسی بابایی نیومد میخواست واسه نظارت درس بخونه بد نبود ولی خیلی خسته کننده بود اخرم عروسو ندیدیم از گرما با اقا جون اینا اومدیم خونه .. امروز رفتی زیر میز عسلی میخواستی زرافرو بند...
9 تير 1392

تب

مامانی امروز اصلا روز خوبی نبود مریض شده بودی تب داشتی منم خیلی ناراحت  میدیدم ناز خانمم زیاد نمیخنده بیحاله عصابم خورد بود بردمت دکتر تبت بود  ٣٨.٥ از سرما خوردگی نبود  شربت استامینوفن داد گفت پاشویت کنم اقای دکتر گفت داری دندونم در میاری وزنتم ٧٢٠٠ بود الان بهتری ولی کاملاخوب نشودی تو خوابم پا میشی ناراحتم نمیتونم زیاد بنوسم زود زود خوب بشو عشق من   ...
5 تير 1392

همین جوری

دختری من جدیدن هر کاری ما داریم انجام میدیم میخواد ازش سر در بیاره با نق نق ازمون میگیره دختری با استعداد مامان مامانی فدات بشه   در حال سنتور زدن با خاله جون   عکاس خانم خودش میاد کارای وبشو میکنه شبام خودش کتاب میخونه میخوابه ...
5 تير 1392

بدون عنوان

دختری من حالش خوب شد از ٥ شنبه دگه تب نکردی مامانی خیلی خیلی خیلی خوشحال شد ولی شبا الان ٣ شب با گریه پا میشی خدایا نه دختری منو نه هیچ بچهی مریض نکن واسه مامانا خیلی سخته الهی امین دیروز انتخابات بود دختر گلم قرار رییس جمهور جدید بیاد تو ٤ سال پیش مردم خیلی از نظر تحریم و گرانی فشار اومد امیدوارم زمان شما این طور نباشه ماهم دیشب رفتیم خونی خاله رومینا رادوین جونم واسه تولدش ١ کادوی کوچلو خرید بودم رادوین جونمم خوابش میومد و زود خوابید شمام که جدیدن تو تمام مهمانیا لج میگیری خوابت میاد نمیخوابی شب خیلی خوبی بود خاله رومینام رفته بود رای داده بود تا الانم رای با روحانی خاله جونم واسه دندونات ١ پماد بیحسی داده بود دستت درد نکنه خاله جونی...
5 تير 1392

افتادن

  وای ١ اتفاق خطر ناک امروز صبح تو خواب عمیق بودم داشتم خواب میدیدم با صدای گرییه المیرا بیدار شدم از تخت افتاده بود پایین رو سرامیک خدا بهت رحم کرد من هیچ وقت خوابم عمیق نبود ولی نمیدونم چی شد بغلت کردم بردمت اتاقت با عروسکات اروم شدی به خاله رومینا زنگ زدم گفت تا نیم ساعت نخوابونمت مامانی باید از این به بد خیلی مراقبت باشم ببوووووووسسس
5 تير 1392

تعطیلات خرداد

دختر گلم چند وقتی بود مطلب ننوشته بودم وقت نشود از وقتی از خونی خاله سمیرا اومدم تا میام رو پام بزارمت گریه میکنی خاله سمیرا میگفت داری دندون در میاری مامانی میگه نه نمیدونم شاید بی تابیات واسه دندونه...... هفته پیش تعطیلات ١٥ خرداد بود میخواستیم با خاله سمیرا بریم شمال بریم بگردیم ولی واسشون کار پیش اومد خاله  رومینام رفتن تهران گردی ترافیکم بود نیومدن خلاصه ما تنهای رفتیم شمال خونه عزیز جون(مادر شوهرم) ماهی ١ بار میریم بابایم که عاشق گشتو گذاره مثل همیشه رفتم به گردش من شما گل دختر بابا اقا جون رفتیم بابای خودم اونجا خونه دارن بعد از ١ روز بابا جون ٤ شنبه اومد نهار رفتیم پیش عزیز جون  ولی من ناراحت بودم اخه خاله م...
5 تير 1392

اتلیه و 1گردش کوچیک

عزیز مادر رفتم پنج شنبه با دایی جون مامانی خونه خاله سمیرا ساعت 2 رسیدیم بعد از نهار خوردن کمی استراحت با خاله عمو مهدی هلیا ناز رفتیم اتلیه عکسای خیلی قشنگ گرفتیم باهات بازی میکردیم تا بخندی همه میگفتن چقدر خوش اخلاقی برای عکاسه قش قش میخندیدی اخر  دگه خسته شدی اومدم تو ماشین خوابیدی عکسام تا 1 ماه دگه اماده میشه بعد میزارم براتون  فرداشم با عمو مهدی خاله سمیرا با خاله سپیده با عمو محسن  که نامزدن اولین بارم بود میدیدنت رفتیم جاده چالوس اینا دوستای دوران دانشگاه مامانین دوران خیلی خوبی داشتیم با هم . خیلی بهمون خوش گذشت صبحانه ساعت 12 نهار 4 تا ساعت6/30 بودیم به دخمریم با هلیا جونم خیلی خوش گذشت هلیام باهات حرف میزد نازت...
11 خرداد 1392

برای فرشتم مینویسم

سلام فرشته کوچلوم با تمام وجود برایت مینویسم که وقتی بزرگ شدی ببینی مامان بابا با عشق برات مینوشت تا لحظات تو رو ثبت کنن اولین عکس ناناز خانم بمارستان دهخدا    ...
9 خرداد 1392